عشق

به وبلاگ من خوش آمدید

 

داستانی ازعشــــــق
 روزی روزگاری در جزيره ای دور افتاده تمام احساسها در كنار هم به خوبی و خوشی زندگی می كردند
خوشبختی. پولداری. عشق. دانائی. صبر.غم. ترس.......هر كدام به روش خويش می زيستند تا اينكه يك روز دانائی به همه گفت: هر چه زودتر اين جزيره را ترك كنيد زيرا به زودی آب اين جزيره را خواهد گرفت اگر بمانيد غرق می شوي
تمام احساسها با دستپاچگی قايقهای خود را از انبارهای خانه های خود بيرون آوردند وتعميرش كردند.همه چيز از يك طوفان بزرگ شروع شدوهوا به قدری خراب شد كه همه به سرعت سوار قايقها شدندوپارو زنان جزيره را ترك كردند
در اين ميان عشق هم سوار قايقش بود اما به هنگام دور شدن از جزيره متوجه حيوانات جزيره شد كه همگی به كنار جزيره آمده بودند و وحشت را نگه داشته بودندو نمی گذاشتند كه او سوار بر قايقش شود
عشق به سرعت برگشت و قايقش را به همه حيوانات و وحشت زندانی شده سپرد
آنها همگی سوار شدند و ديگر جائی برای عشق نماندَََ!!!
قايق رفت و عشق تنها در جزيره ماند. جزيره هر لحظه بيشتر به زير آب ميرفت و عشق تا زير گردن در آب فرو رفته بود
او نمی ترسيد زيرا ترس جزيره را ترك كرده بود. فرياد زد و از همه احساسها كمك خواست
اول كسی جوابش را نداد. در همان نزديكی قايق ثروتمندی را ديد و گفت:ثروتمندی عزيز به من كمك كن
ثروتمندی گفت: متاسفم قايقم پر از پول و شمش و طلاست و جائی برای تو نيست
عشق رو به (غرور) كرد وگفت: مرا نجات می دهی؟
غرور پاسخ داد: هرگز تو خيسی و مرا خيس ميكنی
عشق رو به غم كرد و گفت: ای دوست عزيز مرا نجات بده
اما غم گفت: متاسفم دوست خوبم من به قدری غمگينم كه يارای كمك به تو را ندارم بلكه خودم احتياج به كمك دارم
در اين حين خوشگذرانی وبيكاری از كنار عشق گذشتند ولی عشق هرگز از آنها كمك نخواست
از دور شهوت را ديد و به او گفت: آيا به من كمك ميكنی؟ شهوت پاسخ داد البته كه نه
سالها منتظر اين لحظه بودم كه تو بميری يادت هست هميشه مرا تحقير می كردی همه می گفتند تو از من برتری ، از مرگت خوشحال خواهم شد
عشق كه نمی توانست نا اميد باشد رو به سوی خداوند كردو گفت :خدايا مرا نجات بده
ناگهان صدائی از دور به گوشش رسيد كه فرياد می زد نگران نباش تو را نجات خواهم داد
عشق به قدری آب خورده بود كه نتوانست خود را روی آب نگه دارد و بيهوش شد
پس از به هوش آمدن خود را در قايق دانائی يافت
آفتاب در آسمان پديدارمی شد و دريا آرامتر شده بود. جزيره داشت آرام آرام از زير هجوم آب بيرون می آمد
و تمام احساسها امتحانشان را پس داده بودند
عشق برخواست به دانائی سلام كرد واز او تشكر كرد
دانائی پاسخ سلامش را داد وگفت: من شجاعتش را نداشتم كه به نجات تو بيايم شجاعت هم كه قايقش از من دور بود نمی توانست برای نجات تو بيايد
تعجب می كنم تو بدون من و شجاعت چطور به نجات حيوانات و وحشت رفتی؟
هميشه ميدانستم درون تو نيروئی هست كه در هيچ كدام از ما نيست. تو لايق فرماندهی تمام احساسها هستی
عشق تشكر كرد و گفت: بايد بقيه را هم پيدا كنيم و به سمت جزيره برويم ولی قبل از رفتن می خواهم بدانم كه چه كسی مرا نجات داد؟؟
دانائی گفت كه او زمان بود
عشق با تعجب گفت: زمان؟؟!!
دانائی لبخندی زد وپاسخ داد: بله چون اين فقط زمان است كه می تواند بزرگی و ارزش عشق را درك كند.


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





+نوشته شده در سه شنبه 17 اسفند 1389برچسب:,ساعت17:40توسط احسان جون | |